داستان زیبا

دلنوشته ها
داستان زیبا
ن : mohsen vafaee ت : سه شنبه 29 شهريور 1390 ز : 12:55 | +

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر! نگاه کن آن درخت ها حرکت می کنند!!

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک پنج ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند

ناگهان پسر جوان با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن! دریاچه، حیوانات، و ابرها با قطار حرکت می کنند!

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

باران شروع به باریدن کرد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن! باران می بارد! آب باران روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟

مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند...

زوج جوان دیگر چیزی نشنیدند


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by eshgh-nefrat
This Template By Theme-Designer.Com